دِلـَـم کـِـه می گـیــرد کــودَکـــ می شـَـوم ،

کفش هــایم تــابــه تــا می شـَـود ؛

دستانی میخواهم که ارامم کنند ؛

مـهــربـانـی کـِـه بــه فـِـکــر دلـتَـنـگـی هــایـَـم بــاشَـد . . .

بهانه گیر میشوم ؛

نـِـق می زنـم که این را می خــواهــم ، کــه آن را نمی خــواهـم . . .

ولــی هیـــچـکـس نمی دانـَـد کــه

بــه جــز تــو هیــچ نمیخواهم . . .

 


نوشته شده در سه شنبه 91/12/1ساعت 3:13 عصر توسط ...| نظرات ( ) |